روزهای زندگی

ساخت وبلاگ

بازم رفتیم سفر و خیلی خوب بود. خیلی ها میگن سفر نشون میده آدمها چه مدلی ان و اینها...خوشبختانه ما تو سفر خیلی اوکی هستیم با هم. حداقل تو این ده بیست باری که با هم سفر رفتیم خیلی خوب بود.

تو کارم یه پیشرفت کوچولو کردم... میگم کوچولو چون حقوقم تغییری نمیکنه...ولی خب چالشه دیگه.

اقدام کردیم به بارداری، ولی من چشمم آب نمیخوره خبری بشه. آدم انگار بدن خودش رو میشناسه... دکتره هم که آب پاکی رو ریخت رو دستم و گفت خیلی امکانش کمه تو این سن. از طرفی دوستام رو میبینم که از من بزرگترن و بچه دار شدن امسال. حالا ببینیم چی میشه. ترسم انگار اینه که اگر بچه نباشه، زندگی مون با هم بی معنی بشه.

روزها میگذرن و من از زندگی راضی ام.

گاهی خواب اون مرد رو میبینم...دلم براش میسوزه...الان اگه وضع من رو ببینه، ناراحت میشه و میگه اه چه شانسی داره، چرا من تو موقعیتش نیستم؟! جالبه وقتی با هم زندگی میکردیم متوجه این حسادتش نمیشدم...یعنی میشدم ولی حسادت حسابش نمیکردم، بیشتر فکر میکردم کمکش کنم این حس رو نداشته باشه. خوشحالم از هم جدا شدیم...منصفانه نبود با این آدم بیمار تا آخر عمر سر کنم...

خط خطی های خدایی که خلق نکرد...
ما را در سایت خط خطی های خدایی که خلق نکرد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bmadme5 بازدید : 14 تاريخ : پنجشنبه 17 خرداد 1403 ساعت: 16:54